پروانه وار
86/12/13 :: 10:12 عصر
سایه بی احساس
سایه ام بی احساس در افق رو ی زمین می افتد
دلش افسون شب است
سینه اش معشوقه حسرت وآه
ذهن او جمجمه ای مملو از واژه های بی انصاف،
کوله بارش درسهایی از تکرار.
سایه ام گام بر میدارد ، اما به کجا؟
به کجا خواهد رفت آسمان هم ندارد خبری
من از او میپرسم ، هان سایه به کجا ؟
لحظه ای می ایستد
، بی میل
از میان ان جمجمه خاک اندود واژه برمیخیزد :
به دیاری نا ملموس
به هوایی بی رنگ تر از خواب و خیال
به همان نا کجایی که دگر خرده نگیرند از من ، تکرار
به همان جا که مرا نام ندارند بی احساس
سایه باز اهسته قدم برمیدارد
چشمایش رو به افق میرویند .
86/12/13 :: 10:2 عصر
تو را صدا میزنم انگاه که دیگر قلمم هیچ جوهری برای سیاه کردن دفتر محزونم ندارد.
انگه که در انتهای گلویم نای هیچ فریاد بی صدایی نیست
انگه که اتش گریبان وجود زیبایم را سخت بگرفته و سرود سوختن را در گوشم زمزمه میکند .
صدایت میکنم تا بیایی ، تا بیایی ، تا با نوش داروی معجزه اسایت خاکستر وجودم را به پروانه ای پاک تراز شبنم بهاری سوار بر گلبرگ یاس بیارایی، تا باز هم در قصر طلایی اغوش تو مستانه پرواز کنم ، تا باز هم عاشقانه ، پروانه بودن را احساس کنم .
نمیدانم ، نمیدانم ندایم را میشنوی یا نه ، نمیدانم نسیم ،ترنم قطره های زلال اشکم را برا یت به سوغات خواهد اورد یا نه.اما باز هم میخواهم صدایت بزنم هر چند که صدایم از در این کلبه مخروب به افقی دور تر نخواهد پیوست .
میگویند ناجی همیشه در لحظه های آخر می اید ، شاید برای من امدن تو حتی در تک نفس های اخر نیز رویایی بس شیرین و دل انگیز باشد میدانم، میدانم حتی ارزوی احیا کردن خاکسترم نیز سراب احمقانه ای بیش نیست .
تو انروز ها که من از شدت زیبایی ماه رابه تمسخر نظاره میکردم مرا با تیپایی به کنج تا ترین سیاه چالهای اندوه افکندی ، چگونه ممکن است در لحظه اخر ناجی پروانه سیاه و سوخته ای باشی که رنگدانه ای خرد برای درخشش ندارد . پس شاید بلند ترین فریادها نیز بیهوده باشد و گاه آن رسیده که فصل امید من نیز معصومانه جان بسپارد .
86/12/13 :: 9:58 عصر
86/12/13 :: 9:56 عصر
86/12/13 :: 9:55 عصر
ناجی تنهایی من
کنج کلبه ای مخروب تنها و پریشان نشسته بودم، عریانی بدنم را با تاریکی پوشانده بودم ، چوب های خشک دیوار کلبه برایم سرود تنهایی را سر میدادند ، باد از پنجره دست نوازش دژخیمی را بر بدنم می کشید و ترس مرا به رقصی پر التهاب وا میداشت .
مرگ در هر لحظه مرا به مهمانی سفره اش دعوت میکرد تا وجودم را از میوه تلخ نیستی سری کند. شمع را میدیدم که تا نیمه راه دوان دوان پیش آمده بود اما دستهای باد مُهر خاموشی بر آن زده بود و آنرا از رسیدن به مقصد باز داشته بود .
باز به اطراف خود نگریستم ، انگار که شب حکم مرگم را صادر کرده بود و همه برای اجرای آن لحظه شماری میکردند ، به نا گاه باران هم نوایش را سر داد و با صدایش حکم شب را تصدیق کرد. دیگر من هم آماده تسلیم شدن بودم . برای آخرین بار به بالهای نازکم نگاه کردم ، هاله ای از حسرت بر دلم نقش بست ، آخر چرا بالهای زیبایم سرنوشتی به این شومی داشته باشد ......... همه چیز برای اچجرای حکم مهیا بود....
به ناگه گرمای دل انگیزی را احساس کردم ، نوری کلبه تار گرفته ام را روشنی بخشید ، دستی لباسی به زیبایی بالهایم به بدنم پوشاند و نوازشش را تقدیم وجود محبت ندیده من کرد. سرود تنهایی را خاموش کرد ،سفره مرگ را در هم فرو ریخت و در میان صدای باران که حکم شب را تصدیق میکرد ترانه رهایی را سر داد .
به اطرافم نگاه کردم ، فلاکت حکومت شب را دیدم که نور بنیان انرا از هم گسیخته بود و اکنون من نظاره گر سرنوشت شوم او بودم . با غرور خود را در آغوش پر مهر تو رها کردم و بوسه ای را بر سرزمین مقدس گونه های تو به یادگار گذاشتم .
آری تو بودی ناجی پروانه تنها.
86/12/13 :: 9:52 عصر
امید به مهمانی امده و گرد و غبار غم را زدوده است سیاهی ها رخت بر بسته اند و نور در دلم موج می زند
از وقتی اومدی پیشم
ای مست تو پروانه ها ، بی تاب تو ثانیه ها
ای ساقی میخانه ها، ترنم الاله ها
شب بوی باغ دل من ، سرخی خون رگ من
تو وجودم خونه داری ، مثل بهار مثل چمن
با تو دیگه تار نمیشه شبای بی مهتاب من
شیشه تنهایی شکست ،اون بغضای نیمه شبم با تو دیگه بارشو بست
دیگه کنج دل من غبار غم جا نداره
جاش یه تیکه نور جنس خودت یه لونه بزرگ داره
قصه کابوس سیاه، پاهای خسته میون راه
انگار دیگه سر اومده ، شبا شده یه پارچه ماه
از وقتی اومدی پیشم بلبله باز قصه میگه
قصه پروانه و گل با صد ناز و عشوه میگه
آسمونه آبی شده ، خنده ها با معنی شده
حالا دیگه گریه هامون اونام از سر شادی شده
تو کلبه کوچیکمون سیاهی جایی نداره
ساعتمون خواب نمیره وقتی که بارون میباره
نوشته ها رنگی شدن ، بدون دلتنگی شدن
شعرای سفید و بی قافیه اونام با معنی شدن
ستاراه آیندمون باز داره چشمک میزنه
میدونی که باز تو پیشمی مثل گلا بی بهونه
بالای پروانه ما باز دوباره قشنگ شده
دستای تو از آسمون بهش خال سرخابی داده
86/12/13 :: 7:35 عصر
در تاریکی های خیالبه دنبال بهانه ای برای ادامه زندگی افسرده و مه الود خود در کویر سوزان انتظار میگردد. ذهنش مملو از وازه های رنگارنگ ، پر از هزار حرف ناگفته است اما هیچ کدام نمیتوتند بهانه ای به شمار اید.
بعد رفتن تک ستاره اش هیچ گاه نفسی بدون اه او سوز نکشیده است ، هیچ جفتی را بی حسرت نظاره نکرده ،هیچ کلامی را بی بغض بر زبان نیاورده.
باز هم اندکی جستجو میکند شاید اندک امیدی برای ادامه وجود داشته باشد ،اما نه ، هیچ سرابی او را بسوی خود نمیکشاند .پیمانه انتظارش پر شده از اشکهایی که در اندوه کابوس جدایی بر پاهای ضعیفش چکیده شده ،برگهای سفید دفتر عشقش پر شده از وازه هایی که به دست قلم سیاه حسرت نگاشته شده شده و دیگر اندگ جای سفیدی در ان نیست ، در تک تک لحظه هایش سکوت سرد و مرگ اور وحشت رخنه کرده ، دل نازک پروانه با اندک نسیمی به لرزه در می اید ، صدای گریه هایش دل اسمان را چاک چاک میکند .
تمام تلاشش را برای یافتن بهانه ای بکار میگیرد اما باز هم جز هیچ به چیزی نمیرسد ، دیگر راهی جز رفتن ندارد ، اندک توشه اش را برمیدارد ، نگران است که شاید تک دفترچه خاطراتش را جا بگذارد ?
پاهای کوچکش را محکم میکند ، نگاهی به جاده میاندازد راهی بس طولانی در پیش دارد. به ناگاه نگرانی مبهمی وجودش را فرا میگیرد ،با خود میگوید نکند بعد رفتنم او باز گردد، بی توجه چند گام بر میدارد ، نگرانیش بیشتر میشود ،با تمام وجود احساس میکند بهانه ای وجود دارد ،قطرات اشک گونه های خشکیده اش را نمناک میکیند ؛موجی از تردید در دلش روانه میشود .
اندکی بعد با خود میگوید تا ذره ای عشقش در سینه دارم در انتظارش خواهم ماند ، چه بهانه ای بالا تر از عشق برای ماندن.
خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
:: کل بازدیدها ::
166423
:: بازدید امروز ::
20
:: بازدید دیروز ::
10
:: پیوندهای روزانه::
:: درباره خودم ::
:: لینک به وبلاگ ::
![]() |
:: دوستان من ::
عاشق آسمونی:: وضعیت من در یاهو ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: فهرست موضوعی یادداشت ها ::
حرفهای پروانه ای[32] . درد دلهای پروانه ای[26] . فصل امید[4] .
:: مطالب بایگانی شده ::
آرشیو میهن بلاگ
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
بهار 1388
تا قبل شهریور 1389
:: موسیقی وبلاگ ::